مشخصات فردی و زندگینامه
نام:محمد
نام خانوادگی:ساعدی
تخصص ها:فقه و اصول

زندگی نامه

به نام پروردگار یکتا

به حکایت شناسنامه در سوم مهر 1345، در روستای زرج آباد از توابع بخش سنجبد شهرستان کوثر (خلخال) به دنیا آمدم. پدرم حاج فضایل که در کودکی پدرش کربلایی هدایت را از دست داده و بار مسئولیت خانواده را بر دوش داشت، مردی عدالت‌خواه و خان‌ستیز بود. مادرم می‌گفت در این راه سه بار خانه‌شان شبانه غارت شده و پدر هر بار زندگی را از نو ساخته است. من خودم در حالی که کودک بودم و هنوز مدرسه نمی‌رفتم یکی از حوادث به ظاهر طبیعی آن روزها را به چشم خود دیدم. شعله‌های آتش که انبار بزرگ علوفه دام‌های پدرم در آن می‌سوخت و تلاش‌های بی‌نتیجه همسایه‌ها و دیگر اهالی روستا برای خاموش کردن آن را خوب به یاد دارم. این حادثه سبب شد پدرم که مورد احترام اهالی روستا بود در زمستان و شرایط سخت آن سال برای حفظ دام که کم هم نبود گوسفند‌ها را به رسم امانت در آغل‌های روستا جای دهد. همین خصلت ظلم ستیزی بود که او را به کمک و حمایت از مبارزان تبعیدی به خلخال وا داشته بود. من از این نکته بعد از وفات پدر آگاه شدم. آن گاه که یکی از نمایندگان مجلس و از تبعیدی‌های آن دوره برای تسلیت از تهران به منزل پدری ما در تنکابن آمد.

او که فردی پیش‌رو و جلوتر از مردان زمان خود بود در اواخر دهه چهل هجری شمسی، ماشین مکانیکی آسیاب را به روستای دور افتاده زرج آباد آورد. صدای موتور ماشین و رنگ بدنه آن را هنوز به خاطر دارم. سبز یشمی بود. صحنه‌های رفت و آمد مهندس نصاب هم کم و بیش در ذهن من باقی است. دست تقدیر فقدان پدر را در نهم فروردین 1372 رقم زد و در گلزار شهدای تنکابن در خاک آرام گرفت.

مادرم اعلا خانم، خانه‌دار و زنی سخت‌کوش، صبور و بسیار باعاطفه بود. می‌گفت تو را دوباره از خدا گرفتم. ماجرا این بوده که هنوز چند ماه از تولد من نگذشته بوده که سخت بیمار می‌شوم تا حدی که توان شیر خوردن را هم نداشته‌ام. مرحوم عمو یحیی و عمه وجیهه با مادرم همراه می‌شوند تا مرا که رو به مرگ بودم پیش طبیبی به نام میرزا بالاخان که در روستای دیگری ساکن بوده ببرند. در فاصله کمی خارج از روستا با پدرم روبرو می‌شوندکه از سفر بر می‌گشته است. با همراه شدن مادرم مخالفت می‌کند و مرا به عمه و عمو می‌سپارد و مادرم را از همان ابتدای راه برمی‌گرداند. مادرم می‌گفت در راه برگشت نای خانه رفتن نداشتم و مستأصل و گریان در باغمان که در راه برگشت قرار داشت صورت بر خاک گذاشتم و در حالی که با خدا حرف می‌زدم با چشم گریان خوابم برد. فردای آن روز عمویت به خواست طبیب برگشت و با سر و صدا کردن به پدرت گفت که طبیب گفت مگر بچه مریض رو بی‌مادر جایی می‌برند؟! و مرا به همراه خود نزد تو به خانه طبیب برد. تا چند روز شیرم را می‌دوشیدم و قطره قطره بر دهان تو می‌ریختم.

مادر بسیار یتیم نواز بود. در این باره هرچه بگویم کم گفته‌ام. باگذشت و در مهمان‌پذیری گشاده‌دست و گشاده‌رو بود. وجود نازنین او در 24 تیر 1400 از میان ما رفت و وصیت‌اش با لطف و محبت آیت الله حاج سید حسن خمینی یادگار عزیز امام راحل بزرگوار، عملی گشت و در حرم مطهر امام خمینی (س) مأوی گرفت.

تحصیل و فعالیت

من سال اول را در دبستان روستا مدرسه رفتم. از آن سال و اولین معلم خودم چیزی جز زمستان سرد که تا زانو در برف می‌رفتیم به ذهن ندارم. کلاس دوم را در تنکابن بودم. معلم کلاس مرد خوبی به نام آقای علامه بود. برای کلاس سوم به روستایمان برگشتم. تفاوت شرایط شهر و روستا چیزی نبود که حتی در کودکی نتوان حس کرد و فهمید، آن هم در دهه پنجاه. معلم پایه سوم آقای عیسی زاده بود. ظاهراً به روستای ما تبعید شده بود. چیز زیادی جز تصویر چهره و یک خاطره خوب از او به یاد ندارم.

پدرم به ادامه تحصیل فرزندانش اهمیت می‌داد و با همین انگیزه در سال 1355 به شهرستان تنکابن (شهسوار) مهاجرت کرد. به همین سبب کلاس چهارم به بعد را در آنجا خواندم. در حالی که 12 ساله و در اوایل دهه دوم از عمر بودم جذب تحولات سال 1357 و انقلاب شده و در تظاهرات شرکت کردم. در یکی از تظاهرات بود که یکی از مأموران شهربانی وقت مرا در خیابان پاسبان محله و تا مسافت زیادی دنبال کرد. حسن ماجرا این بود که او سن‌بالا بود و من به حکم نوجوانی چالاک و سریع؛ و نتوانست و یا نخواست مرا بگیرد. این آغاز بروز گرایش و علاقه من به امور سیاسی و اجتماعی بود. در گروه‌بندی گروه‌های سیاسی سال‌های اول بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به خط امام و حزب جمهوری اسلامی گرایش و با مخالفان و معارضان آن صف بندی آشکاری داشتم و در مناظرات داغ خیابانی هم شرکت می‌کردم. با اعلام تأسیس حوزه علمیه شهید مطهری توسط حجت الاسلام و المسلمین محمد رضا رحمت امام جمعه تنکابن، با رها کردن سال دوم دبیرستان، یکی از دو طلبه‌ای بودم که در نهم آذر ماه 1360 با حضورشان اولین کلاس درس حوزه در منزل ایشان شکل گرفت و ادامه یافت تا سال 1364 که وارد حوزه علمیه قم شدم. حضورم در قم خیلی طولانی و بیش از 5 سال نبود چرا که شهریور سال 1369 بعد از شرکت در آزمون شفاهی نزد مرحوم طاهر شمس و با ابلاغ مرکز مدیریت حوزه قم برای تدریس به مدرسه علمیه تنکابن بازگشتم. اقامت و اشتغال من در آنجا تا اواخر سال 1382 طول کشید. در فکر و تدارک مقدمات بازگشت به قم برای ادامه فعالیت‌های تحصیلی و علمی بودم که یک اتفاق مبارک مسیرم را به گونه‌ی دیگری رقم زد. توفیق حضور در دفتر حضرت امام خمینی (س) در جماران از بهمن 1382 ثمره آن اتفاق مبارک است که بحمدالله با ادامه مباحثات و تدریس در مدارس علمیه تهران نیز همراه است؛ در سال‌های حضور در تنکابن و تهران که از قم دور شده‌ام سعی بر آن داشتم تا ابتدا با استفاده از نوارهای درسی و بعدها با بهره گرفتن از امکانات و دسترسی‌های فضای مجازی، آثار سوء دورماندن از جلسات درس حوزه قم را کاهش دهم. در قریب دو دهه اخیر، توفیق فعالیت در دفتر استفتائات امام خمینی (س) و گفتگوی بی‌واسطه با مردم و مواجهه با پرسش‌ها و درددل‌های صریح آنان دریچه بی‌بدیل برای درک بهتر و واقعی‌تر از جامعه و ارتباط فقه با زندگی مردم برای من فراهم نموده است. اقامه جماعت صبح در مسجد جامع جماران و جماعت ظهر و عصر در حسینیه جماران و در مقاطعی در مسجد جامع جماران از توفیقاتی است که در دوره اقامت و فعالیت در تهران برای من دست داده است. هرگاه که به گذشته می‌نگرم دوران پرحکایتی از فرصت سوزی‌ها و توفیقات در برابرم خودنمایی می‌کند و برای باقی عمر نیز جز چشم امید به فضل و کرم معبود مهربان افقی نمی‌بینم.

اجازات تصدی امور حسبیه

اولین اجازه کتبی تصدی امور حسبیه و اخذ وجوه شرعیه را از آیت الله العظمی حسینعلی منتظری دریافت نمودم؛ و بعد از ایشان نیز از طرف آیات عظام عبدالله جوادی آملی، سید موسی شبیری زنجانی، لطف الله صافی گلپایگانی، یوسف صانعی، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی و حسین نوری همدانی.

شک مقدس

یکی از گفتنی‌های بسیار و روزهای فراموش ناشدنی، حکایت روز سوم خرداد 1361 است که آغاز یک دوره سخت و طولانی در زندگی من بود و از آن به عنوان یک نقطه عطف بزرگ و با برکت باید یاد کنم. آن روز در پادگان آموزشی منجیل در حال گذراندن دوره آموزش اعزام به جبهه بودم. به مناسبت آزادی خرمشهر در مقابل مردم شهر رژه رفته و در حال بازگشت به پادگان بودیم که تحولی تکان‌دهنده همه وجودم را در بر گرفت و همه ساختمان و بنای باورها و ایمان مرا به یکباره فرو ریخت. در همه چیز دچار شک و تردید شدم حتی در وجود خدا. شب و روزم به گریه می‌گذشت و آرام و قرار نداشتم. از وحشت بی‌ایمانی به خدا پناه می‌بردم و به او التماس می‌کردم در حالی که وجود قدرت لایتناهی در ظرف روح و ذهن‌ام نمی‌گنجید. براهین عقلی که بلد بودم را با خودم مرور می‌کردم اما آرام و قرار پیدا نمی‌کردم. حوصله هیچ کسی و هیچ کاری را نداشتم. پتو سر کشیده و به آرامی می‌گریستم. گاه به کنار لانه مورچه‌ها می‌نشستم و با اندیشیدن در خلقت آن‌ها راهی برای گریز از استبعاد قدرت مطلق که ذهن‌ام گرفتار آن شده بود می‌جستم. به هیچ وجه با چنین چیزی از قبل آشنایی نداشتم. در هیچ کتابی و از هیچ کسی کلمه و یا مطلبی در این باره نشنیده و ندیده بودم. این بر وحشت و نگرانی‌ام افزوده بود. سال‌ها بعد در کتابی خواندم که شهید مطهری از آن به شک مقدس تعبیر کرده است. موضوع را با استادم حاج آقای رحمت در میان گذاشتم واکنش ایشان غیر منتظره بود. گفت چیزی نیست و می‌گذرد. مسئول عقیدتی پادگان هم از حال و روزم آگاه شده بود و از بی‌ایمانی مرا می‌ترساند. عملاً از برنامه‌ها و کلاس‌ها به شکل جبران‌ناپذیری عقب افتادم. به ناچار به تنکابن برگشتم در حالی که این کشمکش درونی با من بود و نمی‌دانستم که سال‌ها رفیق شب و روز من خواهد بود حتی سال‌ها بعد که به جبهه رفتم. هر جا که می‌رفتم و با هر کس که بودم درمان درد خویش جستجو می‌کردم. به یاد دارم که با همراهی مرحوم حسینعلی انصاری که از دوستان دوره نجف استادم بود و برای سخنرانی به تنکابن آمده بود به دیدار آیت الله خوشبخت در تهران و آیت الله ابراهیم امینی و آیت الله جعفر سبحانی در قم رفتم. راهنمایی‌های خوبی هم گرفتم لیکن طبیب نادیده درمان درد را در گذر زمان دیده بود و چاره‌ای جز صبر و انتظار نبود. آن زمان نمی‌دانستم که فقط در ظرف زمان امکان‌پذیر می‌شود که در مسیر نیل به یقین، هر از چند گاهی بخشی از رسوبات نهان آدمی با تلاطم‌ها رو آید و خودی نشان دهد و انسان را ناخواسته و نادانسته به میانه‌ی طوفان سهمگین تازه‌ای در عالم درون انداخته و به نبردگاه مرد افکن دیگری فرا خواند. گویا برای وسعت یافتن و تعالی روح و شکستن بت درون و برون رفت از منیت‌ها راه دیگری نبود.

ازدواج و فرزندان

همسرم متولد نجف اشرف و دختر مرحوم حاج شیخ غلامرضا جماعتی است که از روحانیون تفت و همراهان امام راحل در دوران تبعید به نجف بود. ماجرای ازدواج ما ثمره یک هدایت خاص بود. من که به اقتضای طبیعت و فطرت و متأثر از جو زمانه از 16 سالگی ایده ازدواج به سرم افتاده و خیلی زود به یکی از دغدغه‌ها و مشغولیت‌های فکری تنهایی‌ام تبدیل شده بود، در غوغای درون، هرچه بیشتر می‌جستم کمتر می‌یافتم. در میانه این سردرگمی یک رؤیای صادق مرا شیفته دختری کرد که بعد از وفات پدرش موقتاً پیش خواهرش در تنکابن تحصیل می‌کرد. در رفت و آمد به منزل استادم او را دیده بودم اما قبل از این رؤیا حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود؛ گویا اصلاً وجود نداشته و هرگز ندیده‌ بودم. تقریباً سه سال طول کشید و به خون دل خوردن گذشت تا استقامت من و همراهی خانواده و حمایت استادم نتیجه دهد و دست تقدیر با رضایت مادرش علویه خانم که بانویی بسیار خوش نفس و دوست داشتنی بود، ازدواج ما را در تابستان سال 1365 رقم زند. حاصل ازدواج من و صدیقه خانم سه فرزند است زهرا جان، مهدی جان و معصومه جان که امیدوارم همه آن‌ها و همه فرزندان این سرزمین همواره در طریق سعادت باشند و اهل عافیت و حسن عاقبت؛ آمین یا رب العالمین.

ویرایش: دی 1401